فرهنگی

من عاشق نمی‌شوم اما…

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، در داستان کتاب «من عاشق نمی شوم اما» نوشته بانو فرخ رزمی انسان با انسان بودنش معنا پیدا می‌کند. قهرمانان این داستان، خود و بشر را جزئی از کل در این جهان می‌دانند و برای سعادت همدیگر حتی دست از جان می‌کشند و عشق به وطن را در پاسداری از مرزهایش و عشق به همنوع را در شریک شدن در آرزوهایش تجربه می‌کنند. همسفر شدن با زندگی این اشخاص، باور آدمی را برای پیمودن مسیر زندگی اش دستخوش تغییر و درک عشق را در او عمیق‌تر از قبل می‌کند.

در پیشگفتار این کتاب آمده است: فصل زمستان آمده و موطنم غرق بهار است. آویزان نخستین درخت توت می شوم و همچون دخترکان عاشق پیشه قلبم برای معشوقه ام تنگ می شود. اگر آواز ممنوع نبود تمام ترانه های سرزمین مادری ام را خودم می خواندم و امروزم را به تاریخ دیگری رج می زدم.

داستان سرایی دلش را وصله و پینه کرده است به ساعت ۷ بعد از ظهر، روبروی قلعه ای تازه ترمیم شده و دوستی که گاهی می آید و گاهی نمی آید. دفتر کاهی ام را که ورق می زنم هجوم می آورند، دختر و پسران جوانی که دیر عاشق شده اند و خط پیشانی آنها حکایت هایی بی شمار دارد. مینا دیر عاشق شد و مهران زود.

کاش پای دویدن داشتم و تا انتها تیر خلاص می زدم به رویای کودکانه ام که رهایم نمی کند، با تو و بی تو همان درخت توت می ماند و مادرم که دوست نداشت من داستان بنویسم و حکایت تراشیدن سرم می ماند و پدرم که خیلی زود رفت.

«من عاشق نمی شوم اما» در دو داستان روایت می شود؛ داستان اول حکایت عشق مهران جوان جنوبی به افسانه دختری از خانواده متوسط است که مخالفت های مادر مهران این عشق را دستخوش ناملایماتی کرده است…

داستان دوم قصه زندگی مینا دختری از بندرعباس است که برای امرار معاش خانواده و حفظ زندگی زناشویی اش با محسن که معتاد شده تلاش می کند و در جریان جنگ با سختی ها داستان شکل می گیرد…

در بخشی از کتاب، می‌خوانیم:

مهران از یک خانواده کاملا جنوبی بود، آنها در قلعه ای بزرگ در جنوب ایران زندگی می کردند. دور تا دور قلعه را درخت های لیمو و مرکبات و درختچه های کوتاه و بلند و چند درخت نخل پوشانده بود.

قلعه در قسمت شرقی بندر طاهری قرار داشت که شامل اتاق های زیاد و پنجره های رنگارنگ هندسی بود. پنجره ها به رنگ آبی و قرمز و فیروزه ای بودند.

افسانه دختر قدبلند با چشم هایی شبیه دریای آبی بود. مهران او را در یک عصر پاییزی نزدیک باغ های اطراف قلعه دیده بود.

خاطر خواه یکدیگر شدند. اگر آن روز مهران کتاب هایش که ترک دوچرخه نیفتاده بود هرگز چشم های آبی افسانه را موقع جمع کردن کتاب و دفترهایش از روی زمین مسحور نمی کرد.

کم کم اهالی بندر هم از عشق آنها با خبر بودند. چه حرف های عاشقانه ای که در کنار نخل پیر بندر به همدیگر نزده بودند.

مادر مهران، اشرف، یک خان زاده بود. هرگز قبول نمی کرد تا پسرش دختری از خانواده متوسط بگیرد. مهران جوانی قد بلند بود و شغلی نداشت و گاهگاهی برای تفریح به زمین ها و املاک هایشان سر می زدند.

چشمش به دست و جیب مادرش بود. اشرف هر جا که می نشست افسانه را با حرف هایش کوچک و خار می کرد. انگار همین دیروز بود وقتی افسانه را با دخترهای هم سن و سال خودش در بندر دید با صدای بلندی گفت: حواست باشه دختر یک بازیار لیاقت یک خان زاده رو نداره، لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی لقمه بزرگ آدم رو خفه میکنه.

یک شب سرد زمستان بود که برای اشرف خبر آوردند که مهران را کنار ساحل با افسانه دیدند…

«من عاشق نمی شوم اما» در ۹۶ صفحه توسط انتشارات آذرفر به چاپ رسیده است.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا