وقتی کتابها فراموش میشوند، اندیشهها میمیرند

در گوشه تاریک کتابخانهها، میان قفسه های چوبی و شیشه های پر از غبار، هزاران کتاب بی حرکت نشسته اند، با دلها یی پر از حرف، چشم انتظار دستی که آن ها را ورق بزند. هزاران کتاب که خاموش هستند جلد هایشان رنگ پریده، لبههایشان فرسوده، و برخی حتی گوشههایشان تا خورده و پاره شده است. روزگاری دستهای مشتاق، آنها را برمیداشت، صفحههایشان را ورق میزد، با شوق و کنجکاوی به واژههایشان خیره میشد. اما حالا، هفتهها و ماهها میگذرد و کسی سراغشان را نمیگیرد. بعضی از آن ها سالهاست که از قفسه بیرون نیامدهاند. گرد و غبار رویشان نشسته، بوی کهنگی گرفته اند. شمارههای ثبت شده در کارتهای امانتشان نشان میدهد آخرین باری که خوانده شدهاند، شاید یک دهه پیش بوده است. آن ها در سکوتی سنگین، گوش به زنگ صدای پای یک خواننده تازهاند، اما بیشتر وقت ها، تنها چیزی که می شنوند، زمزمه های دوردست کتابدار ها یا صدای تایپ روی کیبورد های بخش مطالعه اینترنتی است. امروز، پای گفت و گویی نشسته ایم که شاید تا به حال کسی نشنیده باشد؛ گفت و گو با کتابهایی که دیگر خوانده نمی شوند.
کتاب قدیمیِ تاریخ آه می کشد، گویی قرن ها از آخرین باری که کسی بازش کرده، گذشته است. با لحن غمگینی می گوید:
من روزگاری را به یاد دارم که مردم برای دانستن از تاریخ، مرا در دست می گرفتند. صفحههایم را با دقت می خواندند، از جنگ ها، پادشاهی ها، و قهرمانان گذشته یاد می گرفتند. اما حالا؟ تاریخ در گوشی هایشان خلاصه شده، در تیتر های کوتاه و اخبار جعلی. دیگر کسی نمی خواهد بداند که گذشته واقعا چگونه بوده است و چطور قرار است چراغ راه آینده باشد؟
رمان کلاسیک که گوشه ای کج و کوله افتاده، آهی از سر افسوس می کشد:
من سال ها خوانده می شدم، همراه قهرمانانم اشک می ریختند، با آن ها می خندیدند، عاشق می شدند، زندگی می کردند. اما حالا دیگر آدم ها حوصله من را ندارند. داستان های چند صد صفحه ای برایشان کسل کننده شده. آن ها دیگر صبر ندارند، می خواهند همه چیز را در چند دقیقه بفهمند، در یک ویدئوی کوتاه، در چند خط پیام. من اما صبورم، منتظر، شاید روزی دوباره کسی پیدا شود که بخواهد غرق قصه شود!
کتاب شعر که لای برگهایش هنوز عطر واژه های عاشقانه باقی مانده، آرام می گوید:
مگر شعر چیزی جز احساس است؟ جز زنده بودن؟ اما دیگر کسی مرا ورق نمی زند. آدم ها گرفتار شده اند، میان ماشین ها، میان دود و آهن، میان خبرهای تلخ و زندگی های پر اضطراب. دیگر کسی نمی نشیند زیر نور کم، با یک فنجان چای، و مرا زمزمه کند. دلم تنگ است، برای آنها یی که با من حرف می زدند، که با شعرهایم زندگی می کردند.
کتاب علمی، که سال ها قبل، دانش آموزان و دانشجویان با شوق سراغش می آمدند، لبخندی تلخ می زند:
ما زمانی منبع اصلی دانستن بودیم. حالا اما مردم فکر می کنند همه چیز را می توانند در یک جست و جوی اینترنتی پیدا کنند. کسی دیگر زحمت خواندن ما را نمی کشد. دانش، سطحی شده، یادگیری سریع و گذرا. دیگر کمتر کسی به عمق مطالب اهمیت می دهد. ما را فراموش کرده اند، اما نمی دانند که هنوز هم چیزهایی برای گفتن داریم.
کتاب کودک، با جلد رنگی اما کهنه اش، بغض کرده است:
درد من از همه شما بیشتر است. بچه ها دیگر به سراغم نمی آیند. روزگاری بود که با اشتیاق مرا در آغوش می گرفتند، قصههایم را می خواندند، با شخصیتهایم دوست می شدند. حالا اما تلفنهای هوشمند، انیمیشنهای پر زرق و برق، و بازی های بی پایان جای مرا گرفته اند. کودکان دیگر کتاب نمی خوانند، قصه نمی شنوند. و این یعنی دنیای آنها کم کم از خیال، از خلاقیت، از فکر کردن تهی می شود.
کتاب ها دلخورند، غمگین و خاک گرفته. آن ها هنوز زنده اند، هنوز حرف های زیادی برای گفتن دارند، هنوز می توانند درهای تازه ای به روی آدم ها باز کنند، اما کسی نیست که آن ها را بشنود.
کتاب ها فقط ورق هایی پر از کلمات نیستند. آن ها حافظه جمعی یک ملتاند، چراغ هایی که راه را روشن می کنند. اما وقتی این چراغ ها خاموش شوند، وقتی کسی سراغشان را نگیرد، تاریکی آرام و بی صدا از گوشه های جامعه شروع به خزیدن می کند. جامعه ای که کتاب نمی خواند، سطحی نگر می شود. عمق اندیشه اش کم کم از بین می رود. جست و جو برای حقیقت جای خود را به پذیرش بی چون و چرای اطلاعات نادرست می دهد. شبکه های اجتماعی، پیام های کوتاه و محتوای زودگذر جای مطالعه عمیق و تفکر را می گیرند. مردم به جای تحلیل، فقط آنچه را که می بینند، باور می کنند. پرسشگری از بین می رود و سطح دانش عمومی پایین می آید.
آمار نشان می دهند که در بسیاری از جوامع، سرانه مطالعه در حال کاهش است. کتابخانه ها خلوت تر از همیشه شدهاند، اما فروش گوشیهای هوشمند و اشتراک های شبکه های اجتماعی هر روز بالاتر می رود. مردم ساعت ها در فضای مجازی غرق می شوند، اما برای خواندن حتی یک فصل کتاب وقت نمی گذارند. نتیجه چیست؟ افزایش سطح اضطراب و افسردگی، کاهش قدرت تحلیل و درک، و در نهایت، جامعه ای که به جای تفکر، واکنش نشان می دهد.
فراموشی کتاب ها، فراموشی تفکر است. و جامعه ای که تفکر را از یاد ببرد، سرنوشتش را دیگران برایش خواهند نوشت. شاید وقت آن رسیده باشد که دوباره به کتابخانه ها برگردیم، دستی بر این جلدهای خاک گرفته بکشیم، صفحه ای را باز کنیم و اجازه دهیم این قصه های خاموش، دوباره جان بگیرند.
کتاب هایی که فریاد می زنند: ما را بخوانید، پیش از آنکه سکوت، ما را برای همیشه ببلعد.
*نویسنده