وقتی رهبر انقلاب به حال رزمندگان و امدادگران غبطه میخورد

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا امروز ۱۸ اردیبهشت در تقویم رسمی به عنوان روز جهانی صلیب سرخ و هلال احمر نامیده میشود و جا دارد یادی کنیم از تقریظ حضرت آیت الله خامنه ای بر کتاب «شانههای زخمی خاکریز» که نوشته یک امدادگر جانباز به نام صباح پیری است و رهبر انقلاب در فروردین سال ۷۱ نوشتند: در این نوشته هرچه به آخر نزدیکتر میشویم، روح اخلاص و صفایی را که در آن موج میزند، بیشتر حس میکنیم.
من به حال خود حسرت میخورم و به این جوانان شجاع و باایمان و فداکار غبطه میبرم که در عمری کمتر از نیمه عمر ما، به مقاماتی رسیدهاند که امثال من با خواندن شرح آن، احساس عروج معنوی میکنند. خدا کند در کشاکش زمانه، آنچه را در معراج جهاد و فداکاری به دست آوردهاند، بتوانند به خوبی حفظ کنند.
ایشان افزودند: این نوشته، هنرمندانه و دارای نثری استوار نیز هست که ارزشش را بیشتر میکند. ویژگی مهم این کتاب آن است که حال امدادگران را شرح میکند. بسیار لازم بوده و هست که جبههگیان رستههای غیر رزمی مانند جهادگران، امدادگران، رانندگان، آشپزها و تدارکاتیها که هر کدام عالم مخصوص به خود داشتهاند و بعضاً فداکاریشان از رزمندگان خطوط مقدم کمخطرتر نبوده بلکه حتی پرخطرتر هم بوده مثل (سنگرسازان و خاکریززنان)، نیز شرح خود را بنویسند یا بگویند و کسی بنویسد. باری از این جوان عزیز و از ناشرین باید تشکر کرد.
صباح پیری یک امدادگر جانباز است که پس از پذیرش قطعنامه در سال ۶۹ به دعوت دفتر ادبیات و هنر مقاومت خاطرات هفت ساله خود از جبهه و جنگ را در ۳۲ نوار یک ساعته ضبط کرد که همه آن نوارها، جمله به جمله روی کاغذ نشستند و پس از مرتب شدن، شانه های زخمی خاکریز را در ردیف کتابهای خواندنی و جذاب دفاع مقدس قرار داد که توسط انتشارات سوره مهر در ۱۰۳ صفحه به چاپ رسید.
این امدادگر که کتاب خود را در ابتدا به رهبر جانباز انقلاب تقدیم کرده و سپس یادی از امدادگرانی همچون شهیدان محمدحسین ممقانی، مصطفی مرتجی و مهدی غیاثی و همچنین مجتبی عسگری یار جانباز خود به میان آورده، در همان صفحه اول خاطرات خود می نویسد که چگونه در ۱۶ سالگی و در سال دوم دبیرستان در مدرسه مروی با یک گروه ۱۰ نفره، راهی جبهه شده و در اواخر مرداد ۱۳۶۲ برای اولین بار در عملیات والفجر ۳ به عنوان امدادگر به مجروحان کمک می کرده است.
یک سِرم برای چند مجروح
پیری که خاطرات خود را در جمله های کوتاه و ساده می نویسد، درباره آن روزها نوشت: از سینه کوه تا جایی که امکان داشت با آمبولانس بالا رفتیم. بعد قرار شد رزمنده اطلاعاتی و من پیاده شده، جلو برویم و آمبولانس پشت سر ما حرکت کند. حرکت ما آنقدر کُند بود که مبادا صدایمان را عراقی ها که بالای سرمان بودند، بشنوند. صدای موتور ماشین میان انفجارها گم بود. دو سه تپه را که پشت سر گذاشتیم، رزمنده اطلاعاتی گفت که از عراقی ها رد شده ایم. به چند درخت رسیدیم که سمت چپ آن شیب تندی داشت. آن طرفتر در سینه تپه و در بین درختان، بچههای زخمی افتاده بودند.
شروع کردیم به سوار کردن آن ها. ۱۵ مجروح را سوار یک آمبولانس کردیم. وضع بدی داشتند. بعضی زخمشان عمیق بود. یک نفر که تقریبا همه جای بدنش شکسته بود، وقتی خواستیم حرکتش دهیم، از درد فریاد کشید و ما مجبور بودیم دهانش را محکم بگیریم تا دشمن متوجه نشود. یکی از بچه ها تیر به سرش خورده بود. آنجا غلامرضا آجورلو را دیدم. او هم امدادگر بود. سه روز تمام در این مکان میان مجروحان مانده بود. خیلی زجر کشیده بود. می گفت «به یک مجروح سرم وصل می کردم، شهید می شد. همان سرم را برای دیگری می زدم.» یعنی از یک سرم، سه چهار نفر تغذیه می کردند.(صفحه ۲۸)
حس زندگی برای زخمیهای جنگ
رضا پرتوی شبستری که از پادگان امام حسن تهران با هم حرکت کردیم در این عملیات شهید شده بود او دوست نزدیک آجورلو بود آجورلو هنوز از شهادت رضا خبر نداشت مجروحان را سوار آمبولانس کردیم. به جاده رسیدیم شدت آتش خمپاره به حدی بود که هر لحظه امکان داشت آمبولانس مورد اصابت قرار گیرد. داشتیم آرام و بی صدا حرکت می کردیم که یک دفعه ماشین افتاد در چاله ای و گیر کرد. اگر گاز می دادیم، صدایش دشمن را متوجه می کرد.
پیاده شدیم. نمی دانم چه شد ولی ماشین را دو نفری درآوردیم! عشق، اضطراب، حس زندگی برای زخمی ها، ایمان و… این ها قدرت شدند در بازوها. به جاده اصلی رسیدیم. با اینکه خاکی بود ولی حکم اتوبان را داشت برایمان. جا کم بود و من اجبارا روی پنجره نشسته بودم. به اورژانس که رسیدیم، قبل از هر چیز مجروحی را که تیر به مغزش خورده بود، بستری کردیم. فکر می کردم شهید می شود ولی بعدها فهمیدم که زنده مانده و این بیشتر به معجزه می ماند. دکترش گفته بود تیر، کاسه سر را شکسته، دور زده و از پشت مغز بیرون آمده! (صفحه ۲۹)
وی کمی هم از خاطرات خود در بین سوسنگر و بستان نوشت: زندگی در گرمای بالای ۵۵ درجه شروع شد. من به عنوان امدادگر مشغول کار شدم. اگرچه هنوز عملیات آغاز نشده بود و زخمی نداشتیم، به جایش عقرب زده و نیش خورده از مار فراوان داشتیم. غیر از شب، روزها هم عقرب و مار و دیگر حشرات موذی وول می خوردند. هوا آنقدر گرم بود که بچه ها بلافاصله پس از نماز ظهر و عصر می پریدند توی رودخانه. گردان حمزه، همسایه گردان ما بود. فرمانده بچه های حمزه، پازوکی بود. مردی که یک دست نداشت. نمی دانم در کدام عملیات دستش قطع شده بود. با آنکه زودتر از ما راه افتاده بودند اما دیرتر رسیده بودند. آنها سه شب و سه روز از اهواز تابستان را پیاده آمده بودند؛ ۹۰ کیلومتر پیاده روی دشت بی ترحم و سوزان جنوب.
رودخانه آب کثیفی داشت. دست را که یک وجب داخل آب می کردی، دیده نمی شد. می گفتند جنازه عراقی ها توی آب هست. زندگی طاقت فرسا و پرمخاطره ای بود. مثلا یک روز که سر پست بودم، ناگهان یکی از بچه ها گلوله ای زیر پای من شلیک کرد. می خواستم اعتراض کنم که زیر پایم را نشان داد. یک مار بزرگ و خطرناک در حال جان دادن بود. یک روز هم داخل چادر خوابیده بودم. ناگهان رتیل بزرگ و پشمالویی با صدای چندش آوری درست جلوی صورتم روی زمین افتاد که به وسیله بچه ها کشته شد. (صفحه ۳۳)
اعزام به مجنون
نویسنده «شانه های زخمی خاکریز» که مدتی هم به مدرسه علمیه شهید مدنی رفته بود تا درس طلبگی بخواند، به این نتیجه رسیده بود که در منطقه بیشتر به درد رزمندگان می خورد، درباره اعزامش به جزایز مجنون نوشت: نیمههای شب، گردان میثم از سمت چپ و گردان عمار از سمت راست به دشمن حمله کردند و پس از زدن ضربه، مجدداً به عقب آمدند. زخمیها را پانسمان میکردیم. حدود صد نفر را زخمبندی کردم و رفتم تا کمی استراحت کنم. صبح دوباره کار رسیدگی به مجروحان آغاز شد. اسکله زیر تیر مستقیم گرینوف بود.
قایقها میآمدند، با تدارکات و زخمیها کمتر به عقب میرفتند. چون تعدادشان در آن محدوده محاصرهشده خیلی زیاد شده بود. به یاد دارم که نماز صبح را در حال پانسمان یکی از زخمها خواندم. تا صبح کنار مجروحان شب را سر کرده بودم. روز بعد، نزدیکیهای ظهر بود که از روی اسکله صدای مهیب انفجار با گردوخاک عجیبی برخاست. خمپاره درست وسط انبوه مهماتی خورده بود که بچههای گردان عمار صبح آنجا چیده بودند. یکی از بچهها تکهتکه شد. دوباره آتش عراقیها شدید شد. زخمیها را که میآوردند، لبه اسکله میگذاشتند و ما مجبور بودیم همانجا آنها را پانسمان کنیم. اینجا زیر تیررس دشمن بود. (صفحه ۴۹)
بعضی از بچههای امدادگر اعتراض میکردند که «چرا باید آنجا برویم؛ آنها مجروح هستند، ما هم میرویم آنجا مجروح میشویم. پس فایدهای ندارد.» ولی ما میرفتیم و باید میرفتیم. زیرا برای همین امدادگر شده بودیم. مجروحی را دیدم که گوشه دژ نشسته بود. حالش را پرسیدم، جوابی نداد. اصرار که کردم، با شرم و حیا گفت که ترکش به قسمت میانی دو پایش خورده و نمیتواند حرکت کند. دست به کار شدم. با باندپیچی زیاد، بین ترکش و رانش فاصله انداختم و بعد هم با یک برانکارد رفت عقب. گاهی زوزه و سوزش تیر را که از کنار صورتمان میگذشت، حس میکردیم. تا شب -البته از فرط روشنایی منورها، شب هم از بین رفته بود- به مداوای مجروحان پرداختیم.
روز بعد، دشمن حمله شدیدی را آغاز کرد. تانکها را روانه کرده بود و آرامآرام جلو میآمد. به فاصله حدود ۴۰ متری که رسیدند، بچهها قصد کردند عقب بروند که گردان کمیل با قایقها پیدایشان شد. رفتند جلو و دو طرف دشمن موضع گرفتند. جنگ تانکها و آرپیجیزنها شروع شد. آتش از تانکها زبانه میکشید. مجروحان را به عقب منتقل میکردند و کار نبرد داغ بود. (صفحه ۵۱)
وقتی امدادگر به کمک امدادگر می رود
یکی از زخمیها را که آوردند، امدادگری به نام حسینی رفت که کمکش کند. من هم به کمک حسینی رفتم. داشتم به او کمک میکردم که تیری از کنار دست من رد شد و به دست حسینی فرو رفت. دیگر نمیتوانست کار کند. تیر، دستش را از کار انداخته بود. برای پانسمان او، آتل در بین وسایلم نداشتم. با سُمبه یک اسلحه دستش را بستم و با قایق رفت عقب. حالا من تنها مانده بودم با زخمهایی که میآوردند. رفتم پشت دژ که بچههای کمیل آنجا بودند. گفتند جلو به امدادگر احتیاج است. بعضی از زخمیها دوستانم بودند. آجرلو، امدادگر، کمرش پاره و خونین بود.
مدنیپور، پزشکیار گردان کمیل، زخمی شده بود. همه را عقب فرستادیم. تا شب به کار مداوای زخمیها مشغول بودم. شب که شد، رفتم آب بیاورم. ناگهان خمپارهای در دو سه متری منفجر شد. نفهمیدم چطور زمین خوردم ولی وقتی خواستم برخیزم، دیدم نمیتوانم. بچهها آمدند و با برانکارد به پست امداد منتقل شدم. پاهایم زخمی شده بود و در کمرم درد شدیدی میپیچید. (صفحه ۵۲)
پیری در چند جای کتاب از مجروح شدنش می گوید. مثل زمانی که در عملیات والفجر هشت شرکت کرده بود: دو شب مانده به عملیات، حدود ۷۰۰ نیرو از راه رسید. به حاجی (ممقانی) گفتم که مرا هم به گردان بفرستند اما مخالفت کرد. حتی گریه کردم. حاجی پس از مدتی بالاخره راضی شد مرا برای پست امداد ببرد. خوشحال شدم. شب عملیات از راه رسید. نزدیکیهای اذان صبح، منورها شروع به پرواز کردند. عملیات شروع شده بود. هوا هم کمی بارانی شد. ما داشتیم دعا میکردیم.
خبر رسید که بچههای گردان عمار به خط زدهاند ولی ما نمیدانستیم هنوز به کجا حمله کردهاند. بعداً فهمیدیم فاو بوده. بچهها از اروند گذشته و شروع به پیشروی کرده بودند. بعدازظهر که شد، زخمیها را آوردند و کار ما هم شروع شد. فردا صبح با حاجی ممقانی به طرف خط حرکت کردیم. مقدار زیادی سرم و یک موتور برق هم با خود بردیم. حدود دو کیلومتری خط مقدم، فعالیت ما آغاز شد. هر وقت هواپیماها میآمدند، داخل نخلستان میشدیم و پناه میگرفتیم. یگان دریایی هم با قایقهایشان در اروند فعالیت میکردند.
میخواستیم به آن سوی اروند برویم. جزرومد رودخانه خیلی بود. قرار بود با دو قایق برویم، اما مسئول قایقها یک قایق در اختیار گذاشت و گفت «فعلاً با این سریع بروید که مد در حال شروع شدن است. قایق بعدی را بعد از جزر و مد بعدی میفرستیم.» من، حاجی ممقانی، حاجی مرتجی، دشتبانزاده و مسعود حسینی به طرف دیگر اروند رفتیم. توی قایق، روی آب، بچهها را میدیدم که ذکر میگفتند. حاج ممقانی صلوات میفرستاد، مرتجی آیتالکرسی میخواند.
هنوز قدم در ساحل نگذاشته بودیم که ۱۰ اسیر آوردند. بعد هم کامیونهای غنیمتی از راه رسیدند. بچهها نصف فاو را گرفته بودند. کامیونهای غنیمتی را میآوردند لب ساحل و مهماتی را که قایقها از طرف دیگر میآوردند، بار میکردند. همه بیوقفه کار میکردند. در عرض پنج دقیقه، کامیون پر از مهمات میشد و کامیون دیگری جلو میآمد. ما هم شروع کردیم به کمک در حمل مهمات. انگار بعد از ۲۰ روز کار دائم، که بعضی از شبها بیشتر از چهار ساعت نمیخوابیدیم، نیروی تازهای گرفته بودیم. داشتیم مهمات بار کامیونها میکردیم که حاجی ممقانی آمد و آمادهباش داد.
مثل برفپاککنهای بنز ۱۰ تنی
سمت چپ ما خانهای بود که انبار مهمات بود. آنجا آتش گرفته بود و صدای انفجار گلولهها فضا را پر کرده بود. سه نفر از بچهها پایین دیوار خانه بودند و به علت جراحت نمیتوانستند حرکت کنند. سینهخیز خود را به آنان رساندم. یکی را نجات دادم و دو نفر دیگر را هم بچهها آوردند. گلوله، خمپاره و توپ پشتسرهم میآمد. داشتیم سرمها را پر میکردیم که یکدفعه داغ شدم. خمپارهای در چند متری من به زمین خورده بود. راننده موتور تریلی که آنجا بود، زخمی شد. پای راست حاجی مرتضی هم ترکش خورد. گرم بودم و حالی ام نبود که پای چپ خودم هم ترکش خورده. وقتی خواستم راه بروم، متوجه شدم زخم کاری نبود. شروع کردیم به جلو رفتن. وقتی من و مرتجی کنار هم راه میرفتیم، لنگه پای چپم با لنگی پای راست او حالت جالبی را به وجود آورده بود. مرتجی خندید و گفت «راه رفتن ما دو تا خیلی شبیه حرکت برفپاککنهای بنز ۱۰ تن است!» (صفحه ۶۱)
به کانال دشمن رسیدیم. توی کانال جلو می رفتیم و زخمی ها را مداوا می کردیم. چند اسیر آوردند که یکی از بچه ها آنها را به عقب منتقل کرد. همانطور که جلو می رفتیم و زخمی ها را می بستیم، به یک مجروح رسیدیم که تیربار همراهش بود. تیربار را گرفتم و کولم کردم. وضع مجروحان وخیم بود. یک مجروح را که آوردند، خواستم سرش را پانسمان کنم، اما متوجه شدم جمجمه اش کاملاً متلاشی شده است. در همین حین، یکی از بچه ها خبر شهادت محمد ممقانی را آورد. باور نمی کردم و این ناباوری تا پایان عملیات، وقتی که حاج مجتبی (عسگری) خودش را در آغوشم رها کرد و هایهای زد زیر گریه، ادامه داشت. (صفحه ۷۰)
جلوتر حاج امینی، فرمانده گردان حمزه، توی کانال ایستاده بود. مهران آزاد شده بود و چهره حاج امینی این را فریاد می زد. به محض این که چشمش به من افتاد، با تعجب پرسید «تیربار را از کجا آورده ای؟» وقتی توضیح دادم، دستور داد آن را به بچه های جلو برسانم. چون به تیربار احتیاج مبرمی داشتند. کمی جلوتر، دو اسیر عراقی را آوردند که پای یکی از آنها قطع شده بود. هرچه جلوتر می رفتیم، درگیری شدیدتر می شد. به جایی رسیده بودیم که در کانال تقریباً دیگر کسی نبود. سمت چپ، موانع خورشیدی بود و سمت راست آزاد. از سمت راست شروع به پیشروی کردم و پس از مدتی به بچه ها رسیدم که سخت مشغول نبرد بودند. آنها منتظر نیروی کمکی بودند تا هرچه زودتر از راه برسد.
یکی از بچه ها را دیدم که در هیاهوی نبرد و انفجارها، بی خیال و آرام نشسته بود و مشغول مطالعه. شدت تیراندازی به حدی بود که یکی از بچه ها وقتی خواست دستش را بالا بیاورد، تیر خورد و زخمی شد. در کش و قوس درگیری، شلوار من از پشت بدجوری پاره شد. به طوری که پوشش زیر، کاملاً معلوم بود. مجبور شدم یک شلوار عراقی آکبند را که به غنیمت گرفته بودیم، بپوشم. هرچند گشاد بود و کمی مشمئزکننده اما از شلوار پاره خودم بهتر بود. پس از دو سه ساعت، مجبور شدم به عقب برگردم. مهران از آلودگی ارتش بعث پاک شده بود و رضایت مرموزی در وجودم موج می زد. سه روز بعد، وقتی به دوکوهه برگشتم، فرمانده لشکر، بچه ها را تشویقی داد و ما برای زیارت به مشهد رفتیم. (صفحه ۷۲)
البته نویسنده کتاب «شانه های زخمی خاکریز» در روزهای پایانی جنگ بر اثر ترکش خمپاره به سمت راست صورتش، زخم عمیقی برمی دارد؛ به گونه ای که او را به بیمارستان بقیة الله می آورند و هنگام ازدواج هنوز کار درمانی بر روی صورت او ادامه داشت و هنگامی که به قول خودش درحال جور کردن بساط ازدواج بود، موضوع قبول قطعنامه پیش آمد که درد آن از ترکشی که داخل گلو و کنار شاهرگ گردنش جا خوش کرده بود، بدتر بود.
سه راهی شهادت و جوانانی که رهبر انقلاب غبطه شان را میخورد
نویسنده «شانه های زخمی خاکریز» در هر گوشه ای از کتاب بخشی از رشادت ها و جانبازی های رزمندگان را به تصویر کشیده و یادی از «سه راه شهادت» کرده است. در جایی از مجروحی نوشت که پس از پانسمان کردن زخمش، غیبش زد و بعد از دو ساعت او را در حالی که پایش ترکش خورده بود و برگردانده بودنش، دید که دوباره ناپدید شد و روز بعد پیکرش را دیده بود که ترکش به گردنش خورده بود یا از یزدان شریف به عنوان سردار امدادگران یاد کرد و نوشت که وجودش روحیه بود برای پزشکیاران و حتی مسئولان بهداری.
پیری از رزمنده ای نوشت که یک پایش به پوست آویزان شده بود و فقط ذکر می گفت یا از مهدی گیوه چی یکی از امدادگرانی که دائما قرآن می خواند و حتی اگر وضو نداشت، پتوی سنگر را کنار می زد و با خاک تیمم می کرد و در نهایت به آرزویش هم رسید یا از شهید داود رحیمی نوشت که بعد از شهادت با دیدن تصویرش در لباس روحانی متوجه شدند که طلبه بوده است یا شهید علی رحیمی که همیشه می خندید و شاگرد اول پزشکیاری سپاه در دوران آموزش بود یا ابوالفضل حجاریان که عاشق سوره واقعه بود و قرآن از دستش نمی افتاد.
پیری درباره سه راه شهادت نوشت: بعد از عملیات کربلای چهار، پس از دو سه روز، حاجی مجتبی اجازه داد ما عقب برگردیم. تمام بدنمان کثیف و نجس شده بود. چند روز بود که با خون و خاک و آتش سر و کار داشتیم و همین کافی بود تا شکل و قیافه مان تغییر کند. آمدیم عقب و در جاده شهید صفوی، در سنگر شهید ممقانی اسکان یافتیم. بچه های جهاد، همسایه ما شده بودند و حمام داشتند. همان جا دلی از عزای کثیفی درآوردیم. دو روز استراحت کردیم تا اینکه حاجی آمد و ما را برای رسیدگی به زخمی ها به همان سه راهی برد. آنجا مجروحان زیادی بودند که تعدادی هم شهید می شدند. نام آن سه راه را گذاشته بودند «سه راه شهادت»! (صفحه ۸۰)
راه بسته بود، ولی ما باید جلو می رفتیم. جاده زیر دید دشمن بود و باید با ماشین به سرعت رد می شدیم. در آنجا قیاسی را دیدم که زانوی غم بغل کرده بود و از پرپر شدن زخمی ها غصه دار بود. چند روز آنجا مانده بود و شاهد صحنه های دلخراشی بود. سه چهار مجروح آوردند و داشتیم آنها را می بستیم که ناگهان یک صدای یا حسین و خمپاره در هم پیچید. خمپاره ای درست بالای سر یکی از بچه ها اصابت کرده بود و فقط ندای آخرش «یا حسین» هنوز در هوا موج می زد. شهید شده بود. مجروحان زیاد شده بودند و وضع اکثرشان بسیار وخیم بود. نمی دانستیم چه کار کنیم که یکی از بچه های لشکر ۵۲ کربلا از راه رسید. می خواست یک پی امپ (خودوری جنگی پیاده نظام ساخت روسیه) را عقب ببرد. کار بسیار خطرناکی می نمود اما چاره ای هم نبود.
پلاکهایی بر روی اسلکتها
زخمی ها را در پی ام پی جا دادیم و دست به دعا برداشتیم که سالم رد شوند. از آنجا تا انتهای سه راه، ۲۰ دقیقه راه بود. پی ام پی رفت و در پیچ جاده از چشم ما دور شد. با بی سیم با غیاثی تماس گرفتم که یک پی ام پی پر از مجروح می آید. نیم ساعت بعد تماس گرفت که هنوز نیامده است. از طرف سه راهی دودی بلند می شد. قلبم تکان خورد. زیر آتش شدید، با یکی دو نفر از بچه ها به سمت دود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم پی ام پی گیر کرده و بر اثر اصابت توپ تانک منفجر شده است. توی خود پی ام پی مهمات بود و انفجار آنها باعث شده بود که بچه ها تکه پاره شوند. غمگین و افسرده، با چشمانی اشکبار برگشتیم. دو روز بعد، وقتی به طرف پی ام پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود، اسکلت بچه ها و پلاک روی گردنشان بود.
چهار روز از لو رفتن عملیات گردان انصارالرسول می گذشت که یک روز دیدیم از بالای دژ، دو نفر از سمت عراقی ها به طرف ما پایین می آیند. ابتدا فکر کردیم نیروی دشمن است که آمده اند اسیر شوند ولی بعد متوجه شدیم دو نوجوان ۱۶-۱۷ ساله هستند. خسته و گرسنه بودند. وقتی غذا و نوشابه خوردند، تعریف کردند «وقتی عملیات شروع شد، عراقی ها شبانه ما را محاصره کردند. بچه ها عقب کشیدند و ما مشغول رسیدگی به زخمی ها شدیم.
آخر ما جزو نیروهای امدادگر بودیم. ما جا ماندیم و عراقی ها خود را به ما رساندند. ما خود را به مُردن زدیم. آنها به هر زخمی که می رسیدند، یک تیر خلاص می زدند. فقط ما دو نفر از چشمانشان پنهان ماندیم. می آمدند و روی ما ادرار می کردند. دو شب می شود که ما شب ها سینه خیز به این طرف می آییم و روزها خود را به مردن می زنیم تا اینکه خود را به اینجا رساندیم.» (صفحه ۸۳)